بعدازپايان عمليات والفجر8 نتوانستند او راشناسايي كنند.تلفني با مادرش تماس گرفته بودند تا يك نشانه اي براي شناسايي علي اكبر بگيرند،گفته بود:
روي كمرش يه خال هست ،همون نشونيش باشه.
بچه ها پشت تلفن گريشون گرفته بود كه جنازه از كمر به بالا ندارد!به كف پاهاي جنازه كه نگاه كردم او را شناختم،خود حاج علي اكبر بود،توي والفجر 8 از اول پاهايش رو برهنه كرده بود.
نخلستان هاي اروند پراز خار وسنگ بود،همون موقع بهش گفته بودم:
چرا پاهات رو برهنه كردي؟
گفت:كربلا منطقه ي است كه حتما بايد با پاي برهنه بري زيارت امام حسين عليه السلام،پا بايد برهنه باشه...
آن موقع حرف هايش را درست نفهميده بودم،اما بعد از شهادتش يك لقب براش انتخاب كرده بودند:سردار پا برهنه
اسمش بابازادگان بود.
صداش مي زدند"بابا"! ديگر حوصله ي "زادگانش" را نداشتند، براي همين سر به سرش مي گذاشتن و صدا مي زدند "بابا".
وقتي بر مي گشت بچّه ها سينه مي زدند و مي گفتند: "قربان نعش بي سرت"، مي خنديد و سر تكان مي داد.
با بي سيم چي دو تايي آمده بودند بيرون تا پتوها را بتكانند.
دور و برشان خاك بلند شد و همه چيز به هم ريخت.
وقتي خاك نشست، ديديم موج پرتشان كرده توي سنگر، رفتم توي سنگر.
هر دو شهيد شده بودند، سر بي سيم چي روي شانه ي بابا بود.
مثل وقتي كه يكي سرش را مي گذارد روي شانه ي ديگري و مي خوابد.
بابا هم سر نداشت!
مي گفت: "توي مكه از خدا چند چيز خواستم؛ يكي اينكه توي كشوري كه نفَس امام نيست نباشم حتي براي لحظه اي. بعد تو رو از خدا خواستم و دو پسر. به خاطر همين هر دفعه ميدونستم بچه ها چي هستند. آخر هم دعا كردم نه اسير شم نه جانباز"
اتفاقاً براي همه سوال بودكه حاجي اين همه خط ميرود چه طور يك خراش هم برنميداد. فقط والفجر چهار بود كه ناخنشان پريد. ...
نيمه پنهان ماه 2 ؛ همت به روايت همسر شهيد
يا اباصالح المهدي ادركنا
حسين فرياد مي زند: "هل من ناصر ينصرني؟"
و من درحالي كه نمازم قضا شده است مي گويم:
لبيك ياح س ي ن! لبيك...
حسين نگاه مي كند لبخندي مي زند و به سمت دشمن تاخت مي كند...
و ... من باز مي گويم: لبيك ياح س ي ن!
حسين شمشير مي خورد من سر پدرم داد مي زنم و مي گويم:
لبيك يا ح س ي ن!
حسين سنگ مي خورد، من در مجلس غيبت مي گويم: لبيك ياحسين! لبيك...
حسين از اسب به زمين مي افتد عرش به لرزه در مي آيد و من در پس خنده هاي مستانه ام فرياد ميزنم: لبيك...ح س ي ن
رمق ندارد باز فرياد ميزند: هل من ناصر ينصرني؟
من به دوستم دروغ ميگويم و باز فرياد مي زنم: لبيك...ح س ي ن
سينه اش سنگين شده است، كسي روي سينه است، ح س ي ن به من نگاه مي كند مي گويد: تنهايم ياريم كن...
من گناه مي كنم و باز فرياد مي زنم: لبيك...
خورشيد غروب كرده است...
من لبخندي مي زنم و مي گويم:
اللهم عجل لوليك الفرج...
حسين به مهدي نگاه مي كند و مي گويد:
"مهدي من كسي را نداشتم كه بگويد سرباز توئم من كسي نبود ياريم كند و ادعا كننده اي هم نبود تو از من مظلوم تري..."
به چشمان مهدي خيره مي شوم و مي گويم:
"دوستت دارم تنهايت نمي گذارم..."مهدي به محراب مي رود و براي گناهان من طلب مغفرت مي كند...
بعضي ها مخفيانه روزه خواري مي كنند و از مهدي هم دم مي زنند.
بعضي جسور تر ها هم در شهر حرف خداوند را سبك مي شمارند و آنرا زير پا مي گذارند بعد از مهدي و ياري او دم مي زنند.
مهدي تنهاست...ح س ي ن تنهاست...
كربلايي ديگر در راه است...
ما از اهل كوفه هم بد تريم و باز هم علي تنها مي ماند.
*خدايا عاقبت ما را ختم به خير كن.
بچههاي تفحص دنبال 3 شهيد بودند كه بعد از يك هفته جستجو آنها را پيدا كرديم؛ داخل پارچههاي سفيد گذاشتيم و آورديم مقر تا شناسايي شوند؛ به پدر و مادرهايشان اطلاع داده بودند كه فرزندانشان شناسايي شدهاند. مادري آمده بود و طوري ناله ميزد كه تا به حال در عمر 46 سالهام نديده بودم؛ دخترش ميگفت «مادرم از 25 سال گذشته كه فرزندش مفقود شده، حالش همين طور است»؛ ناگهان رفت داخل اتاق، مقابل 3 شهيد ايستاد؛ به بچهها گفتم «باايشان كاري نداشته باشيد» تا رفتم دوربين بياورم؛ اين مادر، يكي از شهدا را بغل كرد و دويد سمت مسجد؛ به بچهها گفتم «بگذاريد ببرد».
هنوز ما اطلاع دقيقي از هويت 3 شهيد نداشتيم؛ براي شهيد نماز خواند و شروع كرد با او به صحبت كردن؛ دلتنگيهاي 25 سالهاش را به او گفت؛ از تنهاييهاي خودش؛ از اينكه پدرش فوت كرده؛ خواهر و برادرانش ازدواج كردند و از اينكه چه سختيهايي كه نكشيدند و اينكه كه شما را به ما ميخواستند، بفروشند به يك ميليون و دو ميليون تومان. ميآمدند به ما ميگفتند ماشين ميخواهيد، خانه ميخواهيد يا زمين.
اين مادر بعد از 6 ساعت شهيدش را آورد و گفت اين مال شما...
به او گفتم «مادر چطوري فهميديد، اين بچه شماست؟» او گفت «همان موقعي كه رفتم و در را باز كردم، ديدم پسرم در مقابلم با همان چهره 25 سال پيش كه به منطقه فرستادمش، با همان تيپ، با همان وضعيت بلند شد و به من سلام كرد و گفت مادر منتظرت بودم».
صبح روز بعد وقت نماز مادر به رحمت خدا رفت؛ زماني كه ما بعد از فوت مادرش رفتيم كار شناسايي را انجام داديم. پلاكش را در قفسه سينهاش پيدا كرديم و تا اطلاعات را وارد رايانه كرديم ديديم مادر درست گفته بود.
گردان پشت ميدون مين زمين گير شد.
چند نفر رفتن معبر باز كنن، ۱۵ ساله بود.
چند قدم كه رفت، برگشت، گفتند ترسيده!
پوتين هاشو داد به يكي از بچه ها و گفت:
تازه از گردان گرفتم، حيفه! بيت الماله!
و پا برهنه رفت…
اوﻣﺪم از ﮔﺮﻣﺎي ﭘﻨﺠﺎﻩ درﺟﻪ و ﺣﺪود ﺣﺠﺎب اﺳﻼﻣﯽ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﻢ ..... اوﻣﺪم ﻫﯽ ﻏﺮ ﺑﺰﻧﻢ و ﺑﮕﻢ ﭼﺎدر ﻣﺸﮑﯽ ﮔﺮﻣﺎ رو ﺟﺬب ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﯾﺎد ﺷﻬﯿﺪﻩ ﻣﺮﯾﻢ ﻓﺮﻫﺎﻧﯿﺎن اﻓﺘﺎدم ﮐﻪ ﺗﻮي اون ﻫﻮاي ﮔﺮم ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ ﺣﺘﯽ در ﺣﯿﻦ ﺧﺪﻣﺖ و اﻣ ....ﺳﺮشﻧﯿﻔﺘﺎد و ﺑﺴﯿﺎر روي ﺣﺠﺎﺑﺶ ﻣﻘﯿﺪ ﺑﻮد .... ﺷﻬﯿﺪي ﮐﻪ ﻟﺤﻈﻪ ي ﺷﻬﺎدت ﻫﻢ ﺣﺠﺎﺑﺶ رو ﺣﻔﻆ ﮐﺮد
..... اﯾﻦ ﻋﮑﺲ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ واﻻ ﻣﻘﺎم ﻣﺮﯾﻢ ﻓﺮﻫﺎﻧﯿﺎن در ﻟﺤﻈﻪ ي ﺷﻬﺎدت ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ
از محمود كاوه دختري 2 ساله به نام «زهرا» به يادگار ماند كه عكس فوق مربوط به او مي باشد. زهرا كاوه لباس پدر را به تن كرده است تا نشان دهد راه پدرش را ادامه خواهد داد.
شهيد محمود كاوه ، فرمانده لشكر 155 ويژه شهدا، به سال 1340 در شهر مشهد به دنيا آمد. پدر محمود از كسبه مشهدي و اصليتش از دهستان بيهود توابع قاين بود.
روزي كه جنگ شروع شد، كاوه يك پاسدار 19 ساله بود اما 3سال بعد فرماندهي يكي از كليدي ترين يگان هاي سپاه پاسداران در جبهه هاي غرب ، موسوم به تيپ ويژه شهدا به او واگذار شد. نگرش نظامي خارق العاده محمود كاوه ، چنان او را شاخص نمود كه در مدت كوتاهي ، تيپ تحت امر وي به لشگر ارتقا پيدا كرد.
سرانجام كاوه به تاريخ 10 شهريور 1365 در منطقه عمومي حاج عمران برروي قله 2519 مورد اصابت تركش گلوله خمپاره قرار گرفت و درسن 25 سالگي به شهادت رسيد.
حجاب مانند اولين خاكريز جبهه است
كه دشمن براي تصرف سرزميني، حتماً بايد اول آن را بگيرد!.
"شهيد مطهري"
ياحسين شهيد...
يه كيسه داده اند به جاي نوجوان من
..........................
خدايا اگر مانديم و خيانت كرديم به ايثار اين مادران
نوار عمرم را تو قيچي كن!